خودم رو تو همه ی اين مدت نگه داشته بودم كه براي دليلی كه الان گريه ميكنم، گريه نكنم. ميدونی آدم واسه خيلی چيزا گريه ميكنه اما خودشو نگه ميداره واسه اون چيزی كه گريه دار تره، واسه اون ضربه ای كه محكم تر بهش خورده، واسه همون چيزی كه هيچوقت نميخواسته باورش كنه، اون گريه اصليه وگرنه بقيه ش كه بازی اشک ها روی گونه ست، خالی كردن غمه و سبك شدنه. گريه ی واقعی بعد از غمش غم مياد و وسط شاد ترين لحظه هاتت چشماتو تر ميكنه.
خودمو نگه داشته بودم حتی موقعی كه حقيقت رو توی صورتم تف شد، پاكش كردم و خنديدم. من همه ی مسائل غير مهم جهان رو مهم ميكردم تا اونی مهم ترين/ غم انگيز ترين بود رو نبينم. بعد يه روز به تو بگم كه ببين تو فقط ناراحت ميشی و اون منم كه بايد تحملش كنم، كه ناراحتيه تو رو از ناراحتی خودم به دوش بكشم. ميدوني كه همه چيز رو كه تحمل كنم چيزي رو كه از توئه به دوش ميكشم حتي ناراحتيتو.
من خودمو نگه داشته بودم دقيقا عين اين همه مدت، مدتی كه اگه با روز بشماريش كمه اما اگه با دل انگار هزار سال زندگی كردنه، انگار هزار روزه، انگار هزار بار دوستت دارم گفتن و شنيدنه، انگار ريشه ی يه درخت چند هزار ساله ست، من ريشه كردم و تبر دست توئه، هر موقع كه اراده كنی ميتونی بزنی و من هيچ نميگم، چون دستات حتی به تبر هم اگه منو نوازش كنه من حالم امروز نه برای تمام عمر خوبه.
پ ن :
درگیر اتفاق جدیدی نمی شود
قلبی که سالهاست به یادت تپیده است
با هردو دست خود به گلو چنگ میزند
یک بغض لعنتی که به اینجا رسیده است
درباره این سایت